یه راز

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    محسن شوهر دختر دایی حمیده.از اول با ملیحه دختر دایی حمید دوست بودن.ملیحه دختر بسیار زیباییه وخیلی ها دوست داشتن ک زنشون ویا عروسشون  بشه.اونا عاشقانه شروع کردن وبه دلیل پولدار بودن بابای محسن وباسیاست بودن بابای ملیحه همه چی به خوبی گذشت.۴سال عقد بودن تابابای محسن یک خونه خوبی براشون ساخت وبابای ملیحه هم جهازی عالی بهش دادورفتن سر زندگیشون.محسن همیشه بامن بخوبی و گرمی برخورد میکرد که بخاطر صمیمیت منو ملیحه بود.ی شب ک خونه بابای ملیحه مهمون بودیم وقتی برگشتیم حمید شروع کرد ب غر زدن ومیگفت چرا محسن مدام به تو نگاه میکنه و نکنه توباهاش دوستی!منم ناراحت شدمو کلی قسم خوردم که نه اینطور نیس.چن روز بعد مزاحم پیدا کردم.خیلی ترسیدم.فکر میکردم نکنه بی آبرو بشم!یه روز که ب اصرار ملیحه رفتم خونشون موضوع مزاحم رو به ملیحه گفتم.ملیحه انگار خودشم به شوهرش شک داشت.واز اونروز فاصلشو از من بیشترکردو بامن خیلی سرد شد.ازاونروز۵سالی میگذره ومحسن بیشتر وقتا ب من توجه داشته.حمیدم خیلی روش حساس شده همین طور ملیحه...

    وقتی کسی نیس خیلی به گرمی باهام سلام علیک میکنه ولی در حضور دیگران هیچ توجهی نمیکنه.

    من نمیدونم بعد اون روز بین ملیحه و محسن چی شد ولی درحضور من ملیحه خیلی حواسش به شوهرشه.بنظرم اشتباه کردم بهش گفتم شاید محسن منو مقصر نشون داده و ی دروغایی برای تبرئه کردن خودش گفته...

    خالی...
    ما را در سایت خالی دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : khatere300 بازدید : 204 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1396 ساعت: 17:37