دوراهی

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    دوراهی

    من همیشه سردوراهی رفتن وموندن بودم...باحمید بمونم یا ازش جداشم.قبل از فوت علی پیش خودم میگفتم اگه بچه نداشتم میرفتم ولی بعد از اون اتفاق بازم موندم.خب هم دوست داشتم دوباره بچه دار بشم وهم جایی رو نداشتم برم.خونه پدری اصلا قابل تحمل نیس.ننه آقا با همه چی آدم کار دارن واگه لحظه ای مطابق میلشون نباشی آدمو به مرز جنون میرسونن.به زمان خواب،به نماز خوندن،مسجد رفتن،جارو کردن چه میدونم به هرچیزبی ارزش وبارزشی که فکر کنی کاردارن،دوستشون دارم ولی نمیتونم باهاشون زندگی کنم.تازه این شرایط مربوط به دوران بی بچگیه.با بچه که دیگه اوضاع بیش از حد نفرت انگیزه.مثلا الان که هرروز میرم خونشون مدام به بچه گیر میدن چرا این کارو کردی چرا رفتی اونجا چرا ب فلان چیز دست زدی،یا رو میکنن به من که چرابچت رفت اونجا چرا اینو گفت چرا جیغ زدو....خیلی همه چیزو سخت میگیرن وهر چی میگم این بچه فقط ۴سالشه اهمیتی نمیدن تازه مثلا بچه های منو دوستشون دارن.من ازشون توقعی ندارم چون پیر وبیحوصله ان ولی خواهرام میگن جوونم که بودن زیاد با بچه جور نبودنو به ما هم تو بچه داری کمک نمیکردن.بهر حال که وقتی از دست حمید خسته میشم وحتی گاهی آرزوی مرگشو میکنم چون پشت وپناهی ندارم وجایی هم ندارم برم به فرار فکر میکنم.دوست دارم برم و دیگه هیچکسی رو از اقوام نزدیکم نبینم....

    + نوشته شده در  یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۶ساعت 0:17&nbsp توسط خاطره  | 


    خالی...
    ما را در سایت خالی دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : khatere300 بازدید : 165 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1396 ساعت: 17:37