تنهایی

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    همین حالا ننه زنگ زد.جواب دادم حرفی نزد.بعدش روی خونه زنگ زد تا اومدم برسم ب تلفن قطع شد.فک کردم میخاد بگه بیابریم دنبال هاجر(خواهرم)که داره از دانشگاه میاد باز گفتم نه حوصله بچه هارو ندارن دوباره گقتم شاید هاجر گفته مارم ببرن ولی وقتی زنگ زدم گفت فکر کرده من زنگشون زدم و قطع کرد...ناراحت شدم...آخه چقدر احمقم من...کی دلش واسه من میسوزه اصلن که به من اهمیت میده.فقط بلدن بگن بچه هات بزرگ بشن توهم راحت میشی..دیگه نهایت همدردیشون همینه.

    بهر حال من نباید ازکسی توقع داشته باشم هرکسی زندگی خودشو داره و زندگی من به کسی مربوط نیس...همش به این فکر میکنم که وقتی سهیلم بزرگ بشه و به پیش دبستانی بره این کارو میکنم اون کارو میکنم...خلاصه کلی برنامه واسه خودم میریزم وجبران تموم تنهاییا وبی کسی های الانم رو اون موقع میکنم...امیدوارم اون روزم برسه...

    + نوشته شده در  سه شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۶ساعت 15:5  توسط خاطره  | 
    خالی...
    ما را در سایت خالی دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : khatere300 بازدید : 176 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 5:40